.: گوهرشاد2:.
بسم الله الرحمن الرحیم.
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 2
صدای محکم و یکپارچه سربازها انگار تازه حواسمو جمع کرده بود. یادم اومد اصلا برای چه کاری اومدم. از لابلای سوراخ های حصیر چشم چرخوندم، دنبال آقاجانم می گشتم.
بین اون همه مرد و پیر و جوون که روی زمین افتاده بودن کار سختی بود.
همینطور که با چشمم داشتم همه محوطه مسجد رو می گشتم؛ انگار یکی به چشمم آشنا اومد فورا سرم رو چرخوندم. دوباره نگاش کردم خودش بود،آقا طاهر پسر اوستا رضا همون که امسال قهرمان مسابقات کشتی شده بود.
اون روز که از با مدال طلاش اومده بود محله چقدر بچه های محل خوشحال بودن. مجید گرفته بودش روی دوشش و تو محله می چرخوندش، مردم همه براش دست می زدن. از همون روز بود که دلم خواست یه روزی منم قهرمان بشم.
حالا آقاطاهر چشماشو بسته بود و خیلی آروم کف حیاط مسجد افتاده بود. خدایا، یعنی مرده!
حالا اوستا رضا و خاله پری اگه بفهمن چکار میکنن؟
خاله پری اون روز چقدر خوشحال بود همه اش اسفند دور سرش می چرخوند و می ریخت روی زغال ها الحق که خیلی هم صدا میداد و دود می کرد.
خانم جان و خانوم های محل میگفتن:"پری خانوم جون اینجوری قبول نیس. ماشاءالله واسه آقاطاهر باید قربونی کنین.”
خاله پری که معلوم بود با این حرفا قند تو دلش آب میشه واسه یه دونه پسرش گفت:"آره، آره، اتفاقا اوس رضا خودشم به فکر. انشاءالله همین شب ها دعوتتون میکنیم.”
تو همین فکرها بودم که یه کامیون بزرگ اومد تو حیاط مسجد و سربازا شروع کردن همه اونایی که تو حیاط شهید شده بودن مینداختن پشت کامیون.
اما نه صبر کن دارن چکار میکنن؟!
اینا که بعضی هاشون هنوز زنده ان.
یکی شون که همینجوری داشت خون ازش می رفت؛ دست یکی از سربازها رو گرفت و با صدای بریده و ضعیف گفت:"م. م. من زن زنده ام.”
هیچکس اصلا بهش توجه نکرد. انداختنش پشت کامیون کنار بقیه جنازه ها انگار اونم مرده بود، یعنی باید می مرد. آخه داشتن می بردن تو یه باغ خارج از شهر همه رو دفن کنن. این حرفی بود که اون آقای چکمه پوش همون فرمانده شون گفته بود.
ماتم برده بود، می خواستم بیام بیرون باید دنبال آقاجان می گشتم. ولی یه صدایی همش بهم میگفت: اگه آقاجان رو کشته باشن چی!؟
اصلا نکنه زنده است و بین همین مردم یه جایی وسط حیاط افتاده! اگه زنده باشه و مثل اون آقا ببرنش چی!!!!…
خیلی ترسیدم.
تو همین فکرا بودم و می خواستم بیام بیرون و داد بزنم آقاجان کجایی؟! بیا بریم خونه. خانم جان گفته. گفت زینب داره به دنیا میاد.
یکدفعه یه سرباز حصیر رو زد کنار و منو دید…
ادامه دارد…
#یاد داشت_های_یک_طلبه