.: گوهرشاد 5 :.
بسم الله الرحمن الرحیم
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 5
نمی دونستم کیه و نمی شناختمش.
اینقدر ترسیده بودم که رنگ به صورتم نمونده بود. نمیدونم اگه به دادم نرسیده بود چی می شد!
تازه به خودم اومدم و دیدم یه پیرمرد با محاسن سفید و چهره مهربون دستمو گرفته بود.
صدا زد: حاج خانم، بیا، بیا این بچه داره زبونش بند میره.
یه خانم میانسال کوتاه قد با چادر سفیدی که گل های آبی ریز داشت با یه لیوان آب تو دستش که داشت همش میزد اومد پیشم. انگشترش رو انداخت تو لیوان و هم زد.
گفت: بیا پسرم، بیا این آب رو بخور یه ذره نفست جا بیاد.
- چی شده حاج رحمان؟ این بچه چرا اینقدر ترسیده؟!
- حق داره بچه دنبالش بودن. می خواستن با تیر بزننش.
نشستم رو پله جلو در، نفسم تازه جا اومده بود.
حاج رحمان که تازه الان اسمش رو فهمیده بودم دستشو کشید رو سرم و گفت: باباجان، مال کدوم محله ای؟ مگه ندیدی امروز تو شهر چه خبره؟ چرا از خونه اومدی بیرون؟
گفتم: من فقط اومدم دنبال آقاجانم. آخه آبجی زینبم داره دنیا میاد. خانم جان گفت بیام دنبال آقام. گریه ام گرفته بود.
حاج رحمان دستشو کشید رو سرمو گفت : نترس باباجان، بزار یه کم بیرون آروم بشه خودم می برمت خونه.
حاج خانم (خانم حاج رحمان) دستمو گرفت و برد تو خونه.
«ادامه دارد»
#یاد_داشت_های_یک_طلبه