بسم الله الرحمن الرحیم
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 3
” قبل از شروع لازم دیدم یه عذر خواهی بکنم بابت تأخیر در ارسال قسمت سوم یه کم سرم شلوغ بود انشاء الله به لطف و بزرگی خودتون بر من می بخشید.”
داشتم سکته می کردم؛ زبونم بند اومده بود و دهنم باز مونده بود.
سربازه که انگار فهمیده بود حالم خیلی بده ولی سالمم و تیر نخوردم یه نگاهی به دور و برش انداخت کسی پیشش نبود. آروم سرشو آورد پایین تر و با صدای آروم تر گفت: « تو اینجا چکار می کنی پسر؟ مگه نمی بینی چی به سر مردم آوردن؟!»
هیچی نگفتم. یعنی می خواستم بزنم زیر گریه و بگم دنبال آقاجانم می گردم ولی نمی تونستم.
گفت: چرا حرف نمی زنی؟!
همین موقع یکی دیگه از سربازها صداش زد: حمید داری چکار می کنی! باید زدتر اینجا رو خالی کنیم مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟
برگشت یه نگاهی به به اون دوستش کرد.
- الآن میام.
همینطور که داشت بلند می شد بره بدون اینکه نگام کنه گفت:« پاشو پسر جون تا سرشون گرمِ آروم برو بیرون. پاشو تا تو رو هم نبستن به تیر»!!!
حصیر و کشید روی سرم و رفت. نفس نفس می زدم انگار تازه یاد گرفته بودم نفس بکشم، دستام یخ کرده بود و تو اون گرمای تیرماه مشهد داشت می لرزید. دوباره دور و برمو نگاه کردم ولی هیچ اثری از آقاجان نبود.
- خدایا! آخه آقاجانم کجاست؟ چرا پیداش نمی کنم؟ اصلاً برم یا بمونم؟ من که هرچی می گردم پیداش نمی کنم!!
دوباره سربازه اومد کنارم وایساد و طوری که کسی نفهمه یه لگد زد به حصیر، تو که هنوز اینجایی بچه جون، مگه نگفتم برو؟! می دونی اگه بکشنت مادر بیچاره ات باید چکار کنه؟ پاشو دیگه پاشو. من حواسشونو پرت می کنم تو هم زود برو.
آروم رفت و دوباره مشغول بردن جناه ها شدن.
گریه ام گرفته بود. من فقط اومده بودم دنبال آقاجانم بگم آبجی زینبم داره میاد دنیا. ولی آقاجان نیست، هرچی می گردم نمی بینمش. دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نداشتم باید به خانم جان می گفتم چی شده. تازه اصلاً شاید آقاجان هم رفته باشه خونه.
# ادامه دارد
#یاد داشت_های_یک_طلبه