معاونت فرهنگی مدرسه علمیه کوثر

اللهم عجل لولیک الفرج
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

.: شهادت عمار یاسر :.

26 مهر 1397 توسط خادم الشهدا

#تقویم اسلامی

#شهادت عمار یاسر

عمار بن ياسر مكنى به أبى‌ يقظان از صحابه نزديك رسول خدا صلی الله علیه و آله و از ياران باوفاى اميرمؤمنان علیه‌السلام بود. وى پيش از هجرت در مكه معظمه ديده به جهان گشود. هنگامى كه پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله به رسالت برانگيخته شد، عمار از نخستين افرادى بود كه به آن حضرت ايمان آورد. پس از او برادرش عبدالله پدرش ياسر و مادرش سميه نيز ايمان آورده و از اسلام آورندگان نخستين مكه شدند.

اين خانواده به خاطر اظهار ايمان و علاقه به رسول خدا صلی الله علیه و آله مورد فشار روانى و آزار جسمى قرار گرفتند. مشركان قريش آنان را به همراه ايمان‌آورندگان ديگر، شكنجه‌ هاى سخت و توان‌ فرسا مى‌ دادند. پدر و مادرش بدست مشركان مكه به شهادت رسيدند. مادرش نخستين زنى بود كه در راه اسلام، شربت شهادت نوشيد و با خون خويش نهال اسلام را بارور كرد.

ادامه »

 1 نظر

.: گوهرشاد 5 :.

17 مرداد 1397 توسط خادم الشهدا

بسم الله الرحمن الرحیم

مریم عبدالمالکی

داستان گوهرشاد قسمت 5

نمی دونستم کیه و نمی شناختمش.

اینقدر ترسیده بودم که رنگ به صورتم نمونده بود. نمیدونم اگه به دادم نرسیده بود چی می شد!

تازه به خودم اومدم و دیدم یه پیرمرد با محاسن سفید و چهره مهربون دستمو گرفته بود.

صدا زد: حاج خانم، بیا، بیا این بچه داره زبونش بند میره.

یه خانم میانسال کوتاه قد با چادر سفیدی که گل های آبی ریز داشت با یه لیوان آب تو دستش که داشت همش میزد اومد پیشم. انگشترش رو انداخت تو لیوان و هم زد.

گفت: بیا پسرم، بیا این آب رو بخور یه ذره نفست جا بیاد.

- چی شده حاج رحمان؟ این بچه چرا اینقدر ترسیده؟!

- حق داره بچه دنبالش بودن. می خواستن با تیر بزننش.

نشستم رو پله جلو در، نفسم تازه جا اومده بود.

حاج رحمان که تازه الان اسمش رو فهمیده بودم دستشو کشید رو سرم و گفت: باباجان، مال کدوم محله ای؟ مگه ندیدی امروز تو شهر چه خبره؟ چرا از خونه اومدی بیرون؟

گفتم: من فقط اومدم دنبال آقاجانم. آخه آبجی زینبم داره دنیا میاد. خانم جان گفت بیام دنبال آقام. گریه ام گرفته بود.

حاج رحمان دستشو کشید رو سرمو گفت : نترس باباجان، بزار یه کم بیرون آروم بشه خودم می برمت خونه.

حاج خانم (خانم حاج رحمان) دستمو گرفت و برد تو خونه.

«ادامه دارد»

#یاد_داشت_های_یک_طلبه

http://gharib255.kowsarblog.ir/

 نظر دهید »

.: گوهرشاد 4 :.

12 مرداد 1397 توسط خادم الشهدا

بسم الله الرحمن الرحیم

مریم عبدالمالکی

داستان گوهرشاد قسمت 4

تو همین فکرها آروم حصیر رو زدم کنار، سرمو آوردم بالا یه نگاه به دور و برم انداختم. کسی حواسش به من نبود. خواستم بلند بشم که همون سربازه حمید بهم نگاه کرد و اشاره داد؛ صبر کنم. میخواست جلو اون یکی سرباز رو بگیره تا من فرار کنم و متوجه من نشه برای همین چرخید و پشتش رو کرد به من یه جوری وایساده بود که اون سرباز اصلاً به من دید نداشت.

زود بلند شدم هر چی زور داشتم جمع کردم و دوتا پای دیگه قرض کردم و دویدم سمت در مسجد، چند قدم مونده بود برسم به در که یهو یکی داد زد: اون بچه رو بگیرین. نباید کسی از اینجا بره بیرون. بگیرینش… .

سرمو چرخوندم و یه نگاه کردم اصلاً شبیه سربازا نبود. گوشه مسجد وایساده بود و امر و نهی می کرد و سیگار می کشید.

سیگارشو انداخت و اومد طرفم. پاهام رو تندتر کردم و دویدم. نمی دونم چطوری ولی مثل یه موش خودمو از کنار کامیون رد کردم و رفتم تو خیابون. دو سه تا سرباز داشتن دنبالم می اومدن. یکی شون گفت: قربان، بزنمش!؟

- آره دیگه احمق زودباش نزاره بره بین مردم.

تازه فهمیدم اگه برسم به مردم دیگه کاری باهام ندارن. تندتر دویدم اما انگار هرچی می دویدم نمی رسیدم. صدای شلیک رو شنیدم ولی من دیگه پیچیده بودم تو کوچه.

نفس نفس می زدم. نمی دونستم کجا برم! چکار کنم!

صدای پاهاشون رو می شنیدم داشتن دنبالم می اومدن. چرا دست از سرم بر نمی داشتن! مگه من چکار کرده بودم! من که فقط 10 سالمه، تازه آقاجانمم که پیدا نکردم.

تو همین فکرا بودم یکی دستمو کشید و بردم تو خونه… .

«ادامه دارد»

#یاد_داشت_های_یک_طلبه

http://gharib255.kowsarblog.ir/

 2 نظر

.: گوهرشاد 3 :.

26 تیر 1397 توسط خادم الشهدا

بسم الله الرحمن الرحیم

مریم عبدالمالکی

داستان گوهرشاد قسمت 3

” قبل از شروع لازم دیدم یه عذر خواهی بکنم بابت تأخیر در ارسال قسمت سوم یه کم سرم شلوغ بود انشاء الله به لطف و بزرگی خودتون بر من می بخشید.”

داشتم سکته می کردم؛ زبونم بند اومده بود و دهنم باز مونده بود.

سربازه که انگار فهمیده بود حالم خیلی بده ولی سالمم و تیر نخوردم یه نگاهی به دور و برش انداخت کسی پیشش نبود. آروم  سرشو آورد پایین تر و با صدای آروم تر گفت: « تو اینجا چکار می کنی پسر؟ مگه نمی بینی چی به سر مردم آوردن؟!»

هیچی نگفتم. یعنی می خواستم بزنم زیر گریه و بگم دنبال آقاجانم می گردم ولی نمی تونستم.

گفت: چرا حرف نمی زنی؟!

همین موقع یکی دیگه از سربازها صداش زد: حمید داری چکار می کنی! باید زدتر اینجا رو خالی کنیم مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟

برگشت یه نگاهی به به اون دوستش کرد.

- الآن میام.

همینطور که داشت بلند می شد بره بدون اینکه نگام کنه گفت:« پاشو پسر جون تا سرشون گرمِ آروم برو بیرون. پاشو تا تو رو هم نبستن به تیر»!!!

حصیر و کشید روی سرم و رفت. نفس نفس می زدم انگار تازه یاد گرفته بودم نفس بکشم، دستام یخ کرده بود و تو اون گرمای تیرماه مشهد داشت می لرزید. دوباره دور و برمو نگاه کردم ولی هیچ اثری از آقاجان نبود.

- خدایا! آخه آقاجانم کجاست؟ چرا پیداش نمی کنم؟ اصلاً برم یا بمونم؟ من که هرچی می گردم پیداش نمی کنم!!

دوباره سربازه اومد کنارم وایساد و طوری که کسی نفهمه یه لگد زد به حصیر، تو که هنوز اینجایی بچه جون، مگه نگفتم برو؟! می دونی اگه بکشنت مادر بیچاره ات باید چکار کنه؟ پاشو دیگه پاشو. من حواسشونو پرت می کنم تو هم زود برو.

آروم رفت و دوباره مشغول بردن جناه ها شدن.

گریه ام گرفته بود. من فقط اومده بودم دنبال آقاجانم بگم آبجی زینبم داره میاد دنیا. ولی آقاجان نیست، هرچی می گردم نمی بینمش. دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نداشتم باید به خانم جان می گفتم چی شده. تازه اصلاً شاید آقاجان هم رفته باشه خونه.

# ادامه دارد

#یاد داشت_های_یک_طلبه

 نظر دهید »

.: گوهرشاد2:.

24 تیر 1397 توسط خادم الشهدا

بسم الله الرحمن الرحیم.
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 2

صدای محکم و یکپارچه سربازها انگار تازه حواسمو جمع کرده بود. یادم اومد اصلا برای چه کاری اومدم. از لابلای سوراخ های حصیر چشم چرخوندم، دنبال آقاجانم می گشتم.
بین اون همه مرد و پیر و جوون که روی زمین افتاده بودن کار سختی بود.
همینطور که با چشمم داشتم همه محوطه مسجد رو می گشتم؛ انگار یکی به چشمم آشنا اومد فورا سرم رو چرخوندم. دوباره نگاش کردم خودش بود،آقا طاهر پسر اوستا رضا همون که امسال قهرمان مسابقات کشتی شده بود.
اون روز که از با مدال طلاش اومده بود محله چقدر بچه های محل خوشحال بودن. مجید گرفته بودش روی دوشش و تو محله می چرخوندش، مردم همه براش دست می زدن. از همون روز بود که دلم خواست یه روزی منم قهرمان بشم.
حالا آقاطاهر چشماشو بسته بود و خیلی آروم کف حیاط مسجد افتاده بود. خدایا، یعنی مرده!
حالا اوستا رضا و خاله پری اگه بفهمن چکار میکنن؟
خاله پری اون روز چقدر خوشحال بود همه اش اسفند دور سرش می چرخوند و می ریخت روی زغال ها الحق که خیلی هم صدا میداد و دود می کرد.
خانم جان و خانوم های محل میگفتن:"پری خانوم جون اینجوری قبول نیس. ماشاءالله واسه آقاطاهر باید قربونی کنین.”
خاله پری که معلوم بود با این حرفا قند تو دلش آب میشه واسه یه دونه پسرش گفت:"آره، آره، اتفاقا اوس رضا خودشم به فکر. انشاءالله همین شب ها دعوتتون میکنیم.”
تو همین فکرها بودم که یه کامیون بزرگ اومد تو حیاط مسجد و سربازا شروع کردن همه اونایی که تو حیاط شهید شده بودن مینداختن پشت کامیون.
اما نه صبر کن دارن چکار میکنن؟!
اینا که بعضی هاشون هنوز زنده ان.
یکی شون که همینجوری داشت خون ازش می رفت؛ دست یکی از سربازها رو گرفت و با صدای بریده و ضعیف گفت:"م. م. من زن زنده ام.”
هیچکس اصلا بهش توجه نکرد. انداختنش پشت کامیون کنار بقیه جنازه ها انگار اونم مرده بود، یعنی باید می مرد. آخه داشتن می بردن تو یه باغ خارج از شهر همه رو دفن کنن. این حرفی بود که اون آقای چکمه پوش همون فرمانده شون گفته بود.
ماتم برده بود، می خواستم بیام بیرون باید دنبال آقاجان می گشتم. ولی یه صدایی همش بهم میگفت: اگه آقاجان رو کشته باشن چی!؟
اصلا نکنه زنده است و بین همین مردم یه جایی وسط حیاط افتاده! اگه زنده باشه و مثل اون آقا ببرنش چی!!!!…
خیلی ترسیدم.
تو همین فکرا بودم و می خواستم بیام بیرون و داد بزنم آقاجان کجایی؟! بیا بریم خونه. خانم جان گفته. گفت زینب داره به دنیا میاد.
یکدفعه یه سرباز حصیر رو زد کنار و منو دید…
ادامه دارد…
#یاد داشت_های_یک_طلبه

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

معاونت فرهنگی مدرسه علمیه کوثر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • فرهنگی
    • اعیاد
  • اخبار مدرسه
  • نهج البلاغه
  • مناسبت ها
  • انتظار
  • داستان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس