معاونت فرهنگی مدرسه علمیه کوثر

اللهم عجل لولیک الفرج
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

.: درد دلـــهای حضرت امیر (ع) 34 :.

26 تیر 1397 توسط خادم الشهدا

« هر گونه نشر و کپی برداری از مطالب بدون ذکر منبع شرعاً جایز نمی باشد. »

واما وصیت من نسبت به خدا،آنکه چیزی راشریک خداقرارندهید،ونسبت به پیامبر.ص.این است که سنّت وشریعت اوراضایع نکنید.

این دو ستون محکم رابرپادارید،واین دوچراغ رافروزان نگهدارید.وتاآن زمان که ازحق منحرف نشده اید،سرزنشی نحواهیدداشت،که برای هرکس به اندازه توانایی او وظیفه ای تعیین گردیده،

ونسبت به افرادجاهل ونادان تخفیف داده شده است.

زیرا:پروردگاررحیم ودین استواروپیشواآگاه است.

من دیروزرهبرشمابودم وامروزمایه پندوعبرت شماهستم وفرداازشماجداخواهم شد،

خداشماومرابیامرزد.

اگرازاین ضربت ودراین لغزش گاه نجات یابم،که حرفی نیست،امااگرگام هابلغزدوازاین جهان بروم،مانیزچون دیگران در سایه شاخساردرختان مسیرِ وَزشِ باد وباران وزیرسایه ابر های متراکم آسمان پراکنده می شویم،وآثارمان درروی زمین نابود خواهدداشت

 « ادامه دارد»

 نظر دهید »

.: درد دلــــهای حضرت امیر (ع) 33 :.

26 تیر 1397 توسط خادم الشهدا

« هرگونه نشر و کپی برداری از مطالب بدون ذکر منبع و آدرس وبلاگ شرعاً جایز نمی باشد.»
درد دل ها وشکوائیه های حضرت امیرعلیه السلام درنهج البلاغه
ترجمه خطبه۱۴۷
خبرازآینده تاسف باراسلام ومسلمین:
هماناپس ازمن روزگاری برشماخواهدرسیدکه چیزی پنهان ترازحق، وآشکارترازباطل،وفراوان ترازدروغِ به خداوپیامبرش نباشد.ونزدمردم آن زمان کالایی زیانمندترازقرآن نیست،اگرآن رادرست بخوانندوتفسیرکنند، ومتاعی پرسودترازقرآن یافت نمی شود،آنگاه که آن راتحریف کنندومعانی دلخواه خودرا رواج دهند.
درشهرهاچیزی ناشناخته ترازمعروف وشناخته ترازمنکرنیست۰حاملان قرآن آن راواگذاشته وحافظان قرآن آن رافراموش می کنند؛پس درآن روزقرآن وپیروانش ازمیان مردم رانده ومهجورمی گردند،وهردوغریبانه دریک راهِ ناشناخته سرگردانندوپناهگاهی میان مردم ندارند.
پس قرآن وپیروانش درمیان مردمند،اماگویاحضورندارند؛
بامردمندولی ازآنهابریده اند.
زیراگمراهی وهدایت هرگزهماهنگ نشوندگرچه کناریکدیگرقرارگیرند.
دربخش درد دل هاوشکوائیه های حضرت امیرعلیه السلام رسیدیم به خطبه۱۴۹ که حاوی وصیتهای حضرت هست.

ادامه »

 نظر دهید »

.: گوهرشاد2:.

24 تیر 1397 توسط خادم الشهدا

بسم الله الرحمن الرحیم.
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 2

صدای محکم و یکپارچه سربازها انگار تازه حواسمو جمع کرده بود. یادم اومد اصلا برای چه کاری اومدم. از لابلای سوراخ های حصیر چشم چرخوندم، دنبال آقاجانم می گشتم.
بین اون همه مرد و پیر و جوون که روی زمین افتاده بودن کار سختی بود.
همینطور که با چشمم داشتم همه محوطه مسجد رو می گشتم؛ انگار یکی به چشمم آشنا اومد فورا سرم رو چرخوندم. دوباره نگاش کردم خودش بود،آقا طاهر پسر اوستا رضا همون که امسال قهرمان مسابقات کشتی شده بود.
اون روز که از با مدال طلاش اومده بود محله چقدر بچه های محل خوشحال بودن. مجید گرفته بودش روی دوشش و تو محله می چرخوندش، مردم همه براش دست می زدن. از همون روز بود که دلم خواست یه روزی منم قهرمان بشم.
حالا آقاطاهر چشماشو بسته بود و خیلی آروم کف حیاط مسجد افتاده بود. خدایا، یعنی مرده!
حالا اوستا رضا و خاله پری اگه بفهمن چکار میکنن؟
خاله پری اون روز چقدر خوشحال بود همه اش اسفند دور سرش می چرخوند و می ریخت روی زغال ها الحق که خیلی هم صدا میداد و دود می کرد.
خانم جان و خانوم های محل میگفتن:"پری خانوم جون اینجوری قبول نیس. ماشاءالله واسه آقاطاهر باید قربونی کنین.”
خاله پری که معلوم بود با این حرفا قند تو دلش آب میشه واسه یه دونه پسرش گفت:"آره، آره، اتفاقا اوس رضا خودشم به فکر. انشاءالله همین شب ها دعوتتون میکنیم.”
تو همین فکرها بودم که یه کامیون بزرگ اومد تو حیاط مسجد و سربازا شروع کردن همه اونایی که تو حیاط شهید شده بودن مینداختن پشت کامیون.
اما نه صبر کن دارن چکار میکنن؟!
اینا که بعضی هاشون هنوز زنده ان.
یکی شون که همینجوری داشت خون ازش می رفت؛ دست یکی از سربازها رو گرفت و با صدای بریده و ضعیف گفت:"م. م. من زن زنده ام.”
هیچکس اصلا بهش توجه نکرد. انداختنش پشت کامیون کنار بقیه جنازه ها انگار اونم مرده بود، یعنی باید می مرد. آخه داشتن می بردن تو یه باغ خارج از شهر همه رو دفن کنن. این حرفی بود که اون آقای چکمه پوش همون فرمانده شون گفته بود.
ماتم برده بود، می خواستم بیام بیرون باید دنبال آقاجان می گشتم. ولی یه صدایی همش بهم میگفت: اگه آقاجان رو کشته باشن چی!؟
اصلا نکنه زنده است و بین همین مردم یه جایی وسط حیاط افتاده! اگه زنده باشه و مثل اون آقا ببرنش چی!!!!…
خیلی ترسیدم.
تو همین فکرا بودم و می خواستم بیام بیرون و داد بزنم آقاجان کجایی؟! بیا بریم خونه. خانم جان گفته. گفت زینب داره به دنیا میاد.
یکدفعه یه سرباز حصیر رو زد کنار و منو دید…
ادامه دارد…
#یاد داشت_های_یک_طلبه

 نظر دهید »

.: گوهرشاد1:.

22 تیر 1397 توسط خادم الشهدا

بسم الله الرحمن الرحیم.
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 1
#یادداشت_های_یک_طلبه

بوی خون همه جا را گرفته بود.
خیلی ترسیده بود.
لکه های خون روی لباسش اینقدر زیاد بود که اگر کسی از دور نگاه میکرد فکر میکرد لباسش قرمز است.
همه اش این طرف و آن طرف میدوید و نمیدانست چکار باید بکند. ناگهان چشمم به حصیری افتاد که گوشه حیاط کنار دیوار افتاد بود.
قدم هایش را تند کرد تا به حصیر برسد و زیرش مخفی شود، یکی گفت:"همونجا وایسا.”
این صدای سربازی بود که تفنگش را به سمتش نشانه رفته بود.
زبانش بند آمد و نمیدانست باید چکار کند ناگهان سرباز روی زمین افتاد و صدای ضعیفی گفت:"علیرضا زودباش؛ بخواب رو زمین و خودتو از اینجا ببر بیرون.”
عمواصغر بود خادم مسجد، که پای سرباز رو کشید و انداختش زمین.
نگاه گرم و مهربانش را خوب به خاطر داشتم هروقت با آقاجان برای نماز یا سخنرانی به مسجد می آمدیم مشتی نخودچی و کشمش به من میداد و کلی تحویلم می گرفت و که باریکلا پسر خوب که اینقدر با خدا رفیقی. بعد رو به آقاجان میکرد و میگفت احمدآقا جان قدر این پسرو بدون.
اما الآن در خون خودش غلط میزد و محاسن سفیدش غرق خون شده بود.
دوباره با صدایی ضعیفتر گفت:"علیرضا مگه با تو نیستم بابا، برو دیگه زودباش.”
من که خیلی ترسیده بودم سریع روی زمین خوابیدم و کشان کشان خودمو رسوندم به حصیری که از قبل نشان کرده بودم و زیرش پنهان شدم.
از لابلای حصیر میدم یکی با چکمه های واکس خورده و تمیزش داخل مسجد شد و همینطور که سیگارش را پک میزد میگفت:” پدر سوخته ها، فک کردین مملکت بی در و پیکره که یه مشت جوجه طلبه و 4 تا آخوند بتونن حکومتو فلج کنن.
همه شونو ببرین تو یه باغ دفن کنین.
باید یه دو سه روزی حرم رو ببندیم و دوباره اینجاها رو تمییز کنیم. حواستون باشه یه کاری نکنین خاطر مبارک اعلیحضرت مکدر بشه که اونوقت میدم پوستتونو بکنن و پر کاا کنن.
بلند داد زد فهمیدین؟”
سربازای بیچاره که همه معلوم بود خیلی ازش حساب میبرن همه با هم گفتن:"بله قربان”
#ادامه دارد…

 نظر دهید »

.: او خــــواهـــد آمـــد :.

15 تیر 1397 توسط خادم الشهدا

 

فقط دلیل جدایی ز تو گناه من است
ثمر از این همه غفلت دل سیاه من است
همیشه ذكر تو را من به روی لب دارم
كه نام تو گل زهرا دلیل راه من است
ببین كه روز سپیدم ز هجر تو شام است
بیا و نور فكن كه چهره تو ماه من است
جدایی از تو بلایی عظیم و جانكاه است
گواه قلب حزین سردی نگاه من است
بگو به آن دو ملك در سیاهی قبرم
كه این غلام قدیمی بارگاه من است

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 26
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

معاونت فرهنگی مدرسه علمیه کوثر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • فرهنگی
    • اعیاد
  • اخبار مدرسه
  • نهج البلاغه
  • مناسبت ها
  • انتظار
  • داستان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس