.: گوهرشاد1:.
بسم الله الرحمن الرحیم.
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 1
#یادداشت_های_یک_طلبه
بوی خون همه جا را گرفته بود.
خیلی ترسیده بود.
لکه های خون روی لباسش اینقدر زیاد بود که اگر کسی از دور نگاه میکرد فکر میکرد لباسش قرمز است.
همه اش این طرف و آن طرف میدوید و نمیدانست چکار باید بکند. ناگهان چشمم به حصیری افتاد که گوشه حیاط کنار دیوار افتاد بود.
قدم هایش را تند کرد تا به حصیر برسد و زیرش مخفی شود، یکی گفت:"همونجا وایسا.”
این صدای سربازی بود که تفنگش را به سمتش نشانه رفته بود.
زبانش بند آمد و نمیدانست باید چکار کند ناگهان سرباز روی زمین افتاد و صدای ضعیفی گفت:"علیرضا زودباش؛ بخواب رو زمین و خودتو از اینجا ببر بیرون.”
عمواصغر بود خادم مسجد، که پای سرباز رو کشید و انداختش زمین.
نگاه گرم و مهربانش را خوب به خاطر داشتم هروقت با آقاجان برای نماز یا سخنرانی به مسجد می آمدیم مشتی نخودچی و کشمش به من میداد و کلی تحویلم می گرفت و که باریکلا پسر خوب که اینقدر با خدا رفیقی. بعد رو به آقاجان میکرد و میگفت احمدآقا جان قدر این پسرو بدون.
اما الآن در خون خودش غلط میزد و محاسن سفیدش غرق خون شده بود.
دوباره با صدایی ضعیفتر گفت:"علیرضا مگه با تو نیستم بابا، برو دیگه زودباش.”
من که خیلی ترسیده بودم سریع روی زمین خوابیدم و کشان کشان خودمو رسوندم به حصیری که از قبل نشان کرده بودم و زیرش پنهان شدم.
از لابلای حصیر میدم یکی با چکمه های واکس خورده و تمیزش داخل مسجد شد و همینطور که سیگارش را پک میزد میگفت:” پدر سوخته ها، فک کردین مملکت بی در و پیکره که یه مشت جوجه طلبه و 4 تا آخوند بتونن حکومتو فلج کنن.
همه شونو ببرین تو یه باغ دفن کنین.
باید یه دو سه روزی حرم رو ببندیم و دوباره اینجاها رو تمییز کنیم. حواستون باشه یه کاری نکنین خاطر مبارک اعلیحضرت مکدر بشه که اونوقت میدم پوستتونو بکنن و پر کاا کنن.
بلند داد زد فهمیدین؟”
سربازای بیچاره که همه معلوم بود خیلی ازش حساب میبرن همه با هم گفتن:"بله قربان”
#ادامه دارد…