بسم الله الرحمن الرحیم
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 4
تو همین فکرها آروم حصیر رو زدم کنار، سرمو آوردم بالا یه نگاه به دور و برم انداختم. کسی حواسش به من نبود. خواستم بلند بشم که همون سربازه حمید بهم نگاه کرد و اشاره داد؛ صبر کنم. میخواست جلو اون یکی سرباز رو بگیره تا من فرار کنم و متوجه من نشه برای همین چرخید و پشتش رو کرد به من یه جوری وایساده بود که اون سرباز اصلاً به من دید نداشت.
زود بلند شدم هر چی زور داشتم جمع کردم و دوتا پای دیگه قرض کردم و دویدم سمت در مسجد، چند قدم مونده بود برسم به در که یهو یکی داد زد: اون بچه رو بگیرین. نباید کسی از اینجا بره بیرون. بگیرینش… .
سرمو چرخوندم و یه نگاه کردم اصلاً شبیه سربازا نبود. گوشه مسجد وایساده بود و امر و نهی می کرد و سیگار می کشید.
سیگارشو انداخت و اومد طرفم. پاهام رو تندتر کردم و دویدم. نمی دونم چطوری ولی مثل یه موش خودمو از کنار کامیون رد کردم و رفتم تو خیابون. دو سه تا سرباز داشتن دنبالم می اومدن. یکی شون گفت: قربان، بزنمش!؟
- آره دیگه احمق زودباش نزاره بره بین مردم.
تازه فهمیدم اگه برسم به مردم دیگه کاری باهام ندارن. تندتر دویدم اما انگار هرچی می دویدم نمی رسیدم. صدای شلیک رو شنیدم ولی من دیگه پیچیده بودم تو کوچه.
نفس نفس می زدم. نمی دونستم کجا برم! چکار کنم!
صدای پاهاشون رو می شنیدم داشتن دنبالم می اومدن. چرا دست از سرم بر نمی داشتن! مگه من چکار کرده بودم! من که فقط 10 سالمه، تازه آقاجانمم که پیدا نکردم.
تو همین فکرا بودم یکی دستمو کشید و بردم تو خونه… .
«ادامه دارد»
#یاد_داشت_های_یک_طلبه
http://gharib255.kowsarblog.ir/